قلمچی بیرگونی "لرد" می شود!!
امروز پاپتی اهوازی می آید رو به رویم می ایستد و می گوید: قربانت گردم جناب استاد قلمچی بیرگونی!
سرم را از داخل یکی از روزنامه های دولتی بیرون می آورم. روزنامه ای که تعداد آگهی هایش با دست قابل شمارش نیست و باید از ماشین حساب استفاده کنم تا بتوانم چند میلیارد را با هم جمع بزنم. در چشمان منجق مانند پاپتی میخ می شوم و می گویم: ها! بگو:
پاپتی می خواهد دست راست اش را بالا بیاورد تا بهتر بتواند حرف بزند که مهلت اش نمی دهم و می گویم: به صورت خبردار هم می تونی حرف بزنی! بنال ببینم چی می خوای بگی!
پاپتی بدون هیچ مقدمه و اشاره ای می گوید: شنیدی در تهران چه خبره؟
قبل از این که آب دهان اش را بتواند قورت دهد می گویم: ها! پیل توی خیابونا ریختن و لابد کسی نیست جم کنه! درست می گم؟
پاپتی بی آن که از جایش تکان بخورد می گوید: نه قربان! می خوام برم چند دست لباس درست و حسابی بخرم، همین.
می گویم: این همه لباس ریخته توی همین بازار پاکستانی های خودمون، اون وقت می خوای بری لباس از تهران بخری؟!
پاپتی دستان اش را در جیب می کند و می گوید: قربان این جا که لباساش بنجلن! مو لباسای کار درست می خوام.
می گویم: میل با خودته، مرخصی بگیر برو...
می گوید: قربان اول می خوام یه آگهی فروش خونه توی روزنامه ایران بزنم تا کلاسم بره بالا و بعد هم بتونم با پول خونه برم لباس بخرم...
نگاهی عاقل اندر دیوانه به پاپتی می کنم و می گویم: حالت خوبه؟! مرد حسابی! می خوای بری خونت رو بفروشی و با پولش بری لباس بخری؟! تازه، آگهی فروش خونه رو می خوای توی روزنامه دولتی بزنی که کلاست بره بالا؟! مرد حسابی! به اندازه ی پول خونت که باید هزینه ی آگهی بدهی! فهمت کو؟! لااقل اونه ببر بالا... آگهی تو بده به خودم برات مجانی می زنم پاپتی جون. هم فهمت می ره بالا و هم کلاست و در عوض جیبت پارو نمی شه...
پاپتی قیافه ای حق به جانب می گیرد و می گوید: آخه قربان! هر چی تو بگی. اما مو از یه جای حسابی می خوام خرید کنم که روم حساب باز کنن و بهم جنتلمن بگن. جایی که یه پالتو و یه جفت کفشش حداقل 15میلیونتومنه. کت و شلوارش 28 میلیونه و کمربندش دومیلیون و مانتوش ۵۰۰هزارتومنه...
تازه یه پیرهن می خوام بخرم یه میلیون و 700هزارتومن. لباس زیرم 200هزارتومن. جورابم صدهزارتومن. تیشرت ۲۵۰هزارتومن، کیف ورزشی ۳۰۰هزارتومن. گرمکن ورزشی هم ۷۰۰هزارتومن. خب از 50میلیون تومن دیه چیزی نمی مونه که...
بی اختیار بلند می شوم و می گویم: آهای آب به چاله ریز! بیا این پاپتی رو ببر و یه آبی روی سرش بریز تا فکر خرید از این بوتیکای شمال شهر تهران از مخش بیرون بره... لیوه!
آب به چاله ریز می آید و پاپتی را با خود می برد.
می نشینم به شمارش آگهی های روزنامه ی دولتی و نیز مبالغ آن که فکر خرید پاپتی از بوتیک های تهران عجیب ذهن ام را به خود مشغول می کند! شیطان می گوید: بروم و خانه را بفروشم و بپرم تهران و در این بوتیک های شمال شهر گشتی بزنم و کلاسم را ببرم بالاتر تا ببینیم "لرد" بودن چه شکلیه! ما که فقط یک دال از لرد های تهران کم داریم؟!